عملیات فتح المبین به روایت شهید عباس محمدی
به گزارش موج رسا; آخرین پنجشنبه سال ۶۰ بهتمامی نیروها چهار روز مرخصی دادند. اتوبوسی که قرار بود با آن به زنجان برگردیم دیرکرد. به خاطر همین در پادگان ماندیم.دو نفر از قم آمده بودند تا دعای کمیل بخوانند. ما هم به مسجد پادگان رفتیم دعای کمیل باصفایی خوانده شد.بعد از دعا،اتوبوسها از راه رسیدند و ما بهطرف زنجان حرکت کردیم.
صبح روز جمعه ۲۱ اسفند در زنجان بودیم. سه چهار روز مرخصی را به دیدوبازدید گذراندیم.
سال نو فرارسید.روز دوشنبه بعدازظهر بهطرف تهران حرکت کردیم. ساعت هشت که به اخبار گوش میکردیم گزارشهای مهمی از رادیوپخش میشد. خبر از عملیات مهمی بود:عملیاتی با رمز یا زهرا(س) که به فتح المبین مشهور شد. در این عملیات بیستوپنج هزار اسیر و شانزده هزار کشته و چندین هزار مجروح از عراق بجا گذاشت. با شنیدن خبر شور و شوق زائدالوصفی ما را فراگرفت.
نیمههای شب به پادگان رسیدیم.از سهشنبه تا شنبه-هفت فروردین-آموزش داشتیم. بعضی از شبها هم مجلس عزاداری برگزار میشد و برادر عسگرلو با صوت دلنشین نوحه میخواند.
روز جمعه ششم فروردین برف باریده بود که ما را به میدان تیر بردند. با اسلحه کلاش- ژ۳ و تیربار ژ۳ تیراندازی کردیم. تعدادی هم نارنجک تفنگی و نارنجک دستی پرتاب شد و بعدازآن به پادگان برگشتیم.
روز شنبه هفت فروردین در گردنه های جدید سازماندهی کردند.شب به همه مساعده داده شد . فردای آن روز همه به ستاد مرکزی اعزام نیرو –پادگان امام حسین رفتیم تا روز سهشنبه دهم فروردین ازآنجا به جبهه اعزام شویم.
شور و شوق وصفناپذیری داشتیم.صبح روز سهشنبه مرخصی گرفتیم و به داخل شهر رفتیم. نزدیک ظهر برای برگشتن به پادگان وسیلهای پیدا نکردیم و دیرمان شده بود.در همین حین ماشین مدل بالایی پیش پای ما ترمز کرد.ما شخصیت بسیاری از آدمها را از دید ظاهری میبینیم. راننده فردی بود که ریش نداشت و ظاهراً آدم مرفهی بود اما اخلاق و رفتارش بهنوعی بود که نشان میداد به خاطر خدا ما را سوار کرده. اگر قیافه شیک و صورت باریش تراشیدهاش را جای دیگری میدیدیم شاید او را یک ضدانقلاب و یا حداقل بیتفاوت فرض میکردیم اما انقلاب وجدان انسانها را زنده و باطنها را بیدار کرده بود.
بالاخره ساعت ۲ به پادگان رسیدیم.برادران برای رفتن آماده میشدند. عصر همه را به خط کردند و بعد از صحبت کوتاهی عدهای سوار اتوبوسهای مسافربری و عدهای دیگر هم سوار اتوبوسهای شرکت واحد شدند. بعداً فهمیدیم که اتوبوسهای مسافربری که نو و تمیز بودند عازم کردستان هستند. ما هم با اتوبوسهای شرکت واحد به راهآهن رفتیم تا ازآنجا با قطار عازم خوزستان شویم.
در اتوبوس برادر رضا مهدی رضایی چند نوحه خواند تا به ایستگاه راهآهن رسیدیم .نزدیک غروب آفتابسوار قطار شده به مقصد اهواز حرکت کردیم.
حرکت بهسوی دیار عاشقان ، آنجایی که دیار شبزندهداران است، زاهدان شب و شیران روز…
رجب خدایی،علی عاشوری ناصر حسنی،رضا بهمنی،جواد، در یک کوپه کنار همنشستیم.
بچهها خیلی خوشحال بودند و با همدیگر شوخی میکردند.کارتهای جنگی را در قطار پخش کردند.دیدن کلمه جنوب روی کارت ما را خوشحال میکرد.هر چه به اهواز نزدیکتر میشدیم هوا گرمتر میشد.
ظهر روز چهارشنبه یازدهم فروردین به اهواز رسیدیم.اتوبوسها آمده بودند که نیروها را به پایگاه دکتر بهشتی برسانند.یک روز در پایگاه ماندیم و فردای آن روزبه پایگاه شکاری امیدیه منتقل شدیم.نیروهای بسیجی در ساختمان چندطبقهای اسکان داشتند.
یادم هست اولین روزی که به آنجا رسیدیم وقت ناهار گذشته بود و تهیه ناهار برای آن ۶۰۰ نفر کار مشکلی بود.مقداری آبگوشت و بربری بود که آن را تقسیم کردند. برای هر ۱۵-۱۰ نفر یککاسه آبگوشت و یک عدد بربری رسید. آن روز را هرگز از یاد نمیبرم. از آن لحظه فهمیدم باید کمکم بهسختی ها عادت کنیم.گرما-کمبود غذا و کمبود جا و مکان ، نبود غذا و نرسیدن آب.
بعدازظهر روز جمعه در محوطه پایگاه با برادر خسروی و سعادتی نشسته بودیم به شوخی سبزهها را گره میزدیم -بهاصطلاح روز سیزده به در بود.
من برای اولین بار در امیدیه بود که شب بلند شدم و چند رکعت نماز شب خواندم. در امیدیه بود که برای اولین بار با دعای توسل آشنا شدم.دعا را برادری به نام حسین از بچههای سپاه زنجان میخواند. بعدازآن روز تابهحال خواندن این دعا هرچند شب و یا چند هفته یکبار باعث تسکین و آرامش روح و روانم است.
منبع: دستنوشتههای شهید عباس محمدی
کتاب میقات در آسمان
انتهای خبر/